۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

آقای اف


نکند تو هم عاشق نیستی!

انگار اگر یک روز او را نمی دیدم چیزی کم داشتم. فکر می کردم زندگی این است که ما با هم بنشینیم و حرف های عاشقانه بزنیم، اما زندگی به ما فهماند که این یک هوس بچگانه بوده است.انگار ما داشتیم یک نمایش را که یاد گرفته بودیم اجرا می کردیم.
آقای اف من را بدبخت کرده است اینقدر که عشقش را به رخم کشیده است. مدام دارد می گوید: من همه چیزم را از دست داد ه ام به خاطر تو من از کارم دست کشیدم به خاطر تو. من همیشه به فکر تو هستم. من چنین و من چنان. پدرم را در آورده است با این عشقش. انگار من دنبالش فرستاده بودم. نمی دانم این عشق است یا قفس.
توقع دارد صبح تا غروب بر دلش نشسته باشم و هیچ کاری نکنم تا او دلش تنگ نشود. به محض این که یک قدم بردارم می گوید: تو این کار را کردی که دلم شکست. دیگر به خودم اطمینان ندارم. نمی دانم من عاشق نیستم یا او یک چیز دیگر را با عشق اشتباه گرفته است.

هیچ نظری موجود نیست: